دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد. معلم گفت:

معلم گفت: از نظر فيزيکى
غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم
را ببلعد زيرا
با وجودى پستاندار
ظيم‌الجثه‌اى است امّا
حلق بسيار کوچکى دارد.

دختر کوچک پرسيد: پس چطور
حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده

شد؟

معلم که عصبانى شده بود
تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم
را ببلعد. اين از
نظر فيزيکى غيرممکن
است.

دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت
رفتم از حضرت يونس
مى‌پرسم.

معلم گفت: اگر حضرت يونس به
جهنم رفته بود چى؟

دختر کوچک گفت: اونوقت شما
ازش بپرسيد.

=======================================

بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه
به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد
سيب بود که
روى آن نوشته بود:
فقط

يکى برداريد. خدا ناظر
شماست.

در انتهاى ميز يک سبد
شيرينى و شکلات بود. يکى از بچه‌ها
رويش نوشت: هر چند
تا مى‌خواهيد برداريد!
خدا

مواظب سيب‌هاست

0 نظرات:

ارسال یک نظر