قصه شيرين چت كردن !!!!
شدم با چت اسیر و مبتلایش-------- شبا پیغام می دادم از برایش
به من می گفت هیجده ساله هستم----- تو اسمت را بگو، من هاله هستم
بگفتم اسم من هم هست فرهاد-------- ز دست عاشقی صد داد و بیدادبگفت هاله ز موهای کمندش ---------کمـــان ِابــروان ، قــد بلنــدش
بگفت چشمان من خیلی فریباست------ ز صورت هم نگو البته زیباست
ندیده عاشق زارش شدم ------------من اسیرش گشته بیمارش شدم من
ز بس هرشب به او چت می نمودم------ به او من کم کم عادت می نمودم
در او دیدم تمام آرزوهام------------ که باشد همسر و امید فردام
برای دیدنش بی تاب بودم ----------- ز فکرش بی خور و بی خواب بودم
به خود گفتم که وقت آن رسیده --------که بینم چهره ی آن نور دیده
به او گفتم که قصدم دیدن توست -------زمان دیدن و بوییدن توست
ز رویارویی ام او طفره می رفت -----هراسان بود او از دیدنم سخت
خلاصه راضی اش کردم به اجبار ----- گرفتم روز بعدش وقت دیدار
رسید از راه، وقت و روز موعود ------زدم از خانه بیرون اندکی زود
چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت------- تو گویی اژدهایی بر من آویخت
به جای هاله ی ناز و فریبا------------ بدیدم زشت رویی بود آنجا
ندیدم من اثر از قـــد رعنـــا -----------کمـــان ِابــرو و چشم فریبـــا
مسن تر بود او از مادر من------------ بشد صد خاک عالم بر سر من
ز ترس و وحشتم از هوش رفتم--------- از آن ماتم کده مدهوش رفتم
به خود چون آمدم، دیدم که او نیست------- دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست
به خود لعنت فرستادم ----------------که دیگر نیابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سرگذشتم را به "شاعر"---------- به شعر آورد او هم آنچه بشنید
که تا گیرید از آن درسی به عبرت ------- سرانجامی نـدارد قصه ی چت
0 نظرات:
ارسال یک نظر